tag:blogger.com,1999:blog-36410112998492216132024-03-09T03:49:31.369+03:30همین بس که نوازندگان در باران آرام مینوازندUnknownnoreply@blogger.comBlogger12125tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-28996953040571750712015-05-24T12:49:00.000+04:302015-05-24T12:49:24.914+04:30let me sing you a song<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
اولین بار چند هفته پیش بود که با صدای بلند گفتمش. یه جمع چهارنفره بودیم. یکیشون میدونست، یکیشون احتمالن میدونست و سومی هیچ چیزی نمیدونست. گفتنش عجیب بود. واقعیش میکرد. واقعیه؟ اون موقع به نظرم اومد که آره واقعیه. اونقدر واقعیه که میشه به صدای بلند گفتش. میشه از بیرون ازش حرف زد بدون اینکه حالم بد بشه یا بخوام از این که حالم چطوره حرف بزنم.<br />
<br />
داشتم از حال بدم برای تراپیستم حرف میزدم. پرسید میخوای برگردید؟ گفتم نه. تا روزها بعدش غمگین بودم.<br />
<br />
ظاهرن دروغ گفته بودم. هم به خودم هم به بقیه. موقعیتش که پیش اومد با کله رفتم توش. بیشتر از یک بار و هربار زمین خوردم و ناراضی نیستم. میدونم کار بیشتری ازم بر نمیومد. میدونم راحت ول نکردم. چنگ زدم. دیوونگی کردم. و نشد.<br />
<br />
عوضش الان یه تصویر دارم. تصویری که غمگینه و نیست. غمش نفس گیر نیست میتونم باهاش نفس عمیق بکشم و توش فرو برم.<br />
<br />
هوا خوبه. باد و بارونی که به هواش خواستم بیایم توی تراس قطع شده. نشستیم روی صندلی، پاهامون رو گذاشتیم روی نردهها و داریم سیگار میکشیم. من اولین و احتمالن آخرین نخ سیگارم رو میکشم. پک زدن بلد نیستم. بیشتر از کشیدن دلم میخواد سوختن کاغذ سیگار رو تماشا کنم. طالقانی خلوت و خالی زیر پامونه. دلم میخواد فک کنم رودخونهس. یادم میافته که همیشه وقتی توشم یادم رفته نگاه کنم ببینم تراس رو میبینم یا نه. هر چند دقیقه یه بار یه هواپیما رد میشه که ساختمونها حرکتش رو منقطع میکنن. حرف میزنیم یا نمیزنیم. مهم هم نیست. حالم خوبه.<br />
<br />
متاسفانه این تصویر آخر ماجرا نیست. تا ساعتها بعدش همه چیز ادامه داره. کش میاد و نازک میشه تا پاره شه.ولی من دوست دارم وقتی به آخرش فکر میکنم به این تصویر فکر کنم. دوست دارم نقطهی نه سال زندگی دونفرمون این باشه. کش نیاد معمولی نشه و پاره نشه.<br />
<br />
<br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-58725545780996845132014-07-20T02:21:00.000+04:302014-07-22T11:58:10.573+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
زمان از دستم سر میخوره. هر شب با این فکر میخوابم که امروز هم هیچ فرقی با دیروزش نداشت. کارهامو پیش نبردم. به این فکر میکنم که کاری که باید چند ماه پیش تموم میکردم رو هنوز حتا به جای خوبی هم نرسوندم و وحشت میکنم.<br />
نه این که اگه کار نداشته باشم یا این کاره تموم شه چیزی درست میشه. میدونم نمیشه. فقط یه بار از رو دوشم کم میشه. ولی اینم هیچ کمکی نمیکنه که دنیا جای بهتری باشه.<br />
روزی دو سه وعده گریه میکنم. بسته به روزش یکی دو بار برای درگیریای شخصی یکی دو بار هم به خاطر متنی که میخونم یا ویدیویی که میبینم. روز به روز بیشتر تو خودم فرو میرم بدون این که حتا انرژی چنگ زدن به چیزی داشته باشم.<br />
بچه که بودم کنار ترسهای معمولی یه سری ترس داشتم که مشخصهشون این بود که از دست هیچ کس کاری براشون بر نمیومد. دقیق یادمه که یه شب - میدونم قبل از پنج سالگی ولی بیشتر نمیدونم- وسط مامان بابام دراز کشیده بودم. اونا خواب بودن. نمیدونم من خواب دیده بودم بیدار شده بودم یا از اول خوابم نبرده بود. میترسیدم گرگ بهمون حمله کنه و بکشدمون. گرگی که تو ذهنم بود واقعی نبود حتا شکل آدمهایی بود که توی تئاترهای بچهها لباس گرگ میپوشن و روی دوتا پاشون مث آدم راه میرن. میتونستم مامانم اینا رو بیدار کنم. ولی نکردم. برای این که به نظرم هیچ فایدهای نداشت. اگه گرگه میومد از دست هیچ کس کاری بر نمیومد. هیچکی نمیتونست نجاتم بده. انقد ترسیدم تا خوابم برد.<br />
این اولین ترس عمیق از این جنسه که یادم میاد. تو همون سنا که بودم باباجونم مرد. از سرطان مرد ولی نمی دونم چرا تو ذهن من با توپ جنگی همراه شده بود فکر مردنش. خوابهایی میدیدم که ترکیب باباجونم بود با توپ. تصورم از توپ هم یه چیزهایی بود اندازهی توپ بادی، گرد و براق، سفید یا سیاه یا خاکستری که آدم میکشت. حتا تصوری از این که چه جوری آدم میکشه هم نداشتم. ولی وحشت این خوابها هم از همون جنس بود. بعد از اونها میترسیدم توپ از کانال کولر بیاد و بکشدمون.<br />
یه چیز دیگه زیر و رو شدن زمین بود. مامان بزرگ مامانم یه خاطرهای تعریف میکرد که یکی مامان بزرگم سه جهار سالمو برده بوده حموم. باباش میره دنبالشون دم حموم و زودتر از چیزی که قرار بوده صداشون میکنه و میاردشون. و تا اینا میان بیرون زمین حموم زیر و رو میشه. هفت هشت ساله بودم. بعد از ظهرها میرفتم تو کمد رختخوابها در رو میبستم واسه خودم بازی میکردم ولی همیشه یه ترسی باهام بود که زمین کمد زیر و رو میشه و بقیهی خونه سالم میمونه و من اون زیر گیر میکنم. تصورم این بود که ممکنه درسته زیر و رو بشه و من اون زیر سالم بمونم و شاید بتونن نجاتم بدن. یه فیلمی هم بود اون موقعها زیاد نشونش میداد که بعد یه زلزلهای یه پیر مرده بالای یه خرابه یا چاهی واستاده بود میگفت صدا میاد از زیر زمین بقیه همه مسخرهش میکردن آخر فیلم میفهمیدن که آره واقعن یکی اون زیره و نجاتش میدادن.<br />
منحرف شدم از حرفم. یه ویژگی دیگهی این ترسها احمقانه بودنشون بود. تصورهای غلط و فاصلهشون با واقعیتهای بزرگترها باعث میشد حتا اگه ازشون حرف زده باشم هم یه سعی کوچیک کرده باشن که دلداریم بدن که همچین اتفاقایی نمیافته ولی چون نمیتونستن بزرگیش واسه من رو درک کنن هیچ وقت کسی نخواست کمک بیشتری کنه. البته با این اطمینانی که ما از ناتوانی همه چیز و همه کس در مقابل این اتفاقها داشتم بعید میدونم حتی اگه کسی توجه بیشتری هم میکرد چیزی واسه من حل می شد.<br />
بزرگتر که شدم احمقانگی شون کمتر شد. چیزهایی واقعیتری رو در بر گرفت. زلزله، بمب (این یکی همچنان یه ورژن احمقانه هم داشت، کنار تخت مامانم اینا جعبهی رادیو ضبطمون بود که من مدتها هر شب نگران بودم که توش بمبه و میترکه). وقتی آمریکا به عراق حمله کرد دوباره جنگ و بمب از ترسهای اساسیم بودن، شبها که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم همیشه ته ذهنم این بود که ممکنه به ما هم حمله بشه و هر لحظه یه بمب یا موشک میتونه بخوره به خونمون.<br />
من دیگه از ترسهام حرف نمیزدم. حالا دیگه واقعن اگه زلزلهی شدید میومد یا موشک قرار بود بخوره روی خونمون کی میتونست کاری بکنه؟ این چیزا هنوزم ممکنه ولی من یه روز از هر کدومشون گذشتم. شاید حواسم پرت شد شایدم انرژیم تموم شد.<br />
هنوزم میترسم. ترسهایی که از دست هیچ کس کاری براش بر نمیاد. بزرگترین و پررنگترینش مرگه که گاهی میاد یقهمو میگیره و فلجم میکنه. متاسفانه هیچ اعتقادی به هیچ جور زندگی بعد از مرگ ندارم که بخواد آرومم کنه. به نظرم نیستی مطلقه. خود نیستی هیچ چیز نیست، تو وجود نداری که بترسی یا اذیت شی یا درد بکشی. ولی تصور این که یه روز نباشی ترسناکه. این که آگاهیت دیگه وجود نداره و یه دنیایی هم هست که با وجود نیستی تو داره ادامه پیدا میکنه ترسناکه. ترسناک واژهی خوبی نیست. حسش ترس نیست. یه حسیه که شبیه هیچ چیز دیگهای نیست.<br />
این حسی که به مرگ دارم دنیا رو خیلی جای وحشتناکتری میکنه. هر روز دارم با آمار کشتهها مواجه میشم. تعداد معنیشو از دست داده. فلان قدر آدم تو غزه مردن. چهارتا بچه لب ساحل مردن. فلان قدر آدم توی هواپیما منفجر شدن. به فلان قدر آدم شلیک شده. فلان قدر آدم سنگسار شدن. فلان قدر آدم فلان. من به تک تکشون فکر میکنم. عدد مهم نیست. هر کدومشون یه آدمی بودن که به دلایل مسخره همین فرصت محدود بودن هم ازشون گرفته شده. همین فرصت محدود هم براشون به زجر گذشته. به ترسها و دردهایی خیلی عمیقتر و واقعی از چیزی که من تو زندگی راحتم که در واقع توش یه جنگ هم ندیدم تجربه کردم یا حتا میتونم تصور کنم.<br />
از دست هیچ کس کاری بر نمیاد. از من، از مامان بابام، دوست پسرم یا هر آدم دیگهای هیچ کاری بر نمیاد.<br />
<br />
<span style="color: #e69138;">میشه برای کم شدنش، برای کمتر ادامه پیدا کردن و کمتر تکرار شدنش سعی کرد ولی این ربطی به حرف من نداره.</span><br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-89388971006345503992012-11-15T01:20:00.000+03:302012-11-15T17:44:03.695+03:30دوباره بر لبام جون اومد و رفت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
1. آرسام<br />
<div>
پسرک کلاس من نبود هیچ وقت. همون سنها بود ولی چون نزدیک تغییر کلاسها اومده بود یه راست رفته بود کلاس بزرگترها. وقتی اومد هنوز از شیر نگرفتهبودنش حتی. نمیدونم چی پیشاومده بود ولی بیبرنامه مجبور شده بودن بیارنش مهد. روزای اول زیاد گریه می کرد. تقریبن همهی بچهها روزای اولشون گریه میکردن. دلت کباب میشد ولی هیچکاری نمیتونستی براشون بکنی. جز مامانشون هیچی دیگه نمی]خواستن نه اسباب بازی اثر داشت نه تاب سرسرهی توی هال نه بغل کردن و ناز کشیدن. ولی تموم میشد. مال هرکدومشون یه دورهای داشت. یکی ده دقیقهای آروم میشد یکی تا یه هفته هر روز گریه میکرد. ولی بالاخره تموم میشد. یادم نیست بچههای خودم کجا بودن اون موقع ولی روز اولی که پسرک اومد دادنش بغل من که آرومش کنم. سبک بود. یه نفس گریه میکرد و در رو نشون میداد و میگفت بابای(بای بای) هر چند وقت یه بار هم یادش میافتاد و با یه لحنی میگفت ماما میمی که حس می کردی ظالمترین آدم روی زمینی که نمیبریش پیش مامانش. چهل و پنج دقیقه بغلم گریه کرد. منم اندازهی خودش احساس عجز میکردم. مامانش پایین نشسته بود و هر چند وقت یه بار آیفون میزدن که ببینن چطوره. بعد چهل و پنج دقیقه یکی از مربیها که رفته بود پایین یه تیکه نونبربری آورد گفت مامانش داده. نون بربری رو گرفت یه ذره نگاش کرد گازش زد. دیدم آروم شده بردمش تو کلاسم که خالی بود. نشوندمش رو اسب پلاستیکی. له بودم. دستامو حس نمیکردم و حالم از خودم بهم خورده بود. باورم نمیشد آروم شده. تا دو سه روز بعد هنوز حالم بد بود.<br />
<br />
<span style="color: #f6b26b;">پ.ن: این پست رو پاک کرده بودم. میخواستم یه وقت دیگه بذارمش یه وقتی که یه سری حرفهای دیگه رو زده باشم. ولی چون یادم رفته بود درست پاکش کنم که توی ریدر هم پاک شه برش گردوندم. جاش اینجا نیست الان.</span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-35803435469119434052012-10-05T23:57:00.001+03:302012-10-05T23:57:46.634+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
این روزا بیشتر از همیشه خودم رو دوست ندارم. وقتی کنار بقیهی آدمها قرار میگیرم بیشتر. همهی حرکتها و حرفهام مسخره به نظر میان. دلم میخواد نباشم، یه چند وقتی یه قسمتی از زندگیم رو تعطیل کنم ولی نمیشه، یعنی چیزی نیست که بخوام تعطیلش کنم. کمترین ارتباط ممکن رو با آدمها دارم همین الان. ارتباط که میگم هم بیشتر اینجوریه که میخونمشون و به یه توهمی از ارتباط میرسم. حتا اگه بشه اسم این رو ارتباط هم گذاشت یه طرفه است من تولیدی ندارم که فکر کنم کس دیگهای میخونه. اگه داشتم هم احتمالن فکر میکردم کسی نمیبینه، نمیخونه. حس نامرئی بودن رو خیلی وقته دارم میدونم واقعی نیست ولی مونده باهام.<br />
نرسیدم به جایی که میخواستم. میخواستم این چند خط رو هم پاک کنم و صفحه رو ببندم. نمیکنم. باشه واسه خودم. شاید یه وقتی دیدمش و یادم افتاد که بنویسم. همینها رو هم که مینوشتم هرچقدر بد وچسناله باعث شد ببینم چرا انقدر بیطاقتم جلوی این که ازم ناراحت باشه، ناراضی باشه. خودم اندازهی همهی آدمهایی که میشناسم ناراضیم. بذار باشه.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-25702278029547005602012-08-20T16:49:00.001+04:302012-08-20T16:49:27.823+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
نشستم تامبلر ساختم. نمیدونم میخوام باهاش چیکار کنم که جاهای دیگه نمیکنم. یکی دو روز سرگرم اسم انتخاب کردن بودم بعدش هم پیدا کردن قالب و ور رفتن باهاش. الان توی یه لحظه ظاهرش برام به کمال رسید. همه چیز همونطوریه که میخوام اسم، رنگ، فونت هیچ تغییری لازم نداره به نظرم. ولی حالا میخوام باهاش چیکار کنم؟ بچه که بودم بازی کردنم با آدمکها و حیوون های پلاستیکی کوچولو توی چیدنشون خلاصه میشد. شهر میساختم یکی یا دوتا. به همه نقش میدادم شاه، سرباز، مامان، بابا انقد غرق این مرحله میشدم که وقت غذا میشد یا بیرون رفتن یا هرچیز دیگهای که بازیم رو قطع کنه. بلد نیستم وقتی شهرم کامل شد چیکارش کنم.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-10586309101153198942012-05-22T19:09:00.000+04:302012-05-22T19:12:59.838+04:30یک<div style="text-align: right;">
ساعت گذاشته بودم نه بیدار شم ولی حتی صداش رو هم نشنیدم. اشکال از ساعته هم هست، اصرار نمیکنه. یکی دو بار صدای جیر جیرک درمیاره اگه بیدار نشدی بیخیالت میشه گرچه قبلتر ها من با همین جیرجیرک هم بیدار میشدم ولی الان هیچ ساعتی نمیتونه بیدارم کنه حتی اگه صداش روهم بشنوم</div>
<div style="text-align: right;">
از دور که نگاهم کنی دارم تو یه تابستون طولانی زندگی میکنم. با وقتی که تمامش آزاده. از دور باید الان بیشترین کنترل رو روی </div>
<div style="text-align: right;">
زندگیم داشته باشم و بیشترین استفاده رو از وقتم بکنم. لازم نیست بگم که دارم برعکس این رو زندگی میکنم</div>
<div style="text-align: right;">
گاهی وقتها به شکل رقتآوری دارم برای خودم دل میسوزونم ولی یه و وقتهایی هم مثل الان انگار کشیدم بیرون و دارم از دور نگاه میکنم. هیچ حسی ندارم. دارم زندگی یه غریبه رو نگا میکنم که همهی وقتش خالیه و داره ازش استفاده نمیکنه و نمیتونم درکش کنم. اگه کسی کنارم بود الان ازش میپرسیدم چشه این؟</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-25009068558991917062012-03-10T13:57:00.002+03:302012-03-10T14:45:06.184+03:30<div style="text-align: right;">
دوپونت یکی از یازده تا همستریه که خرداد گوشهی اتاقم به دنیا اومدن. مریض شده. پاهاش درست کار نمیکنن اشتهاتش کم شده و سخت حرکت میکنه. آوردمش تو اتاق، حواسم بهش هست هروقت از کنارش رد میشم بیدارش میکنم یه ذره غذا میذارم دهنش. نگرانم که خوب نشه ولی هیچ کاری هم از دستم برنیاد. اصلن مشکلم همینه. نمیدونم غذا بخوره بهتره یا بخوابه. نمیدونم چی باعث میشه دردش بگیره چی آرومش میکنه واسه همین هیچ کاری رو مطمئن نمیکنم کنار هرکاری که براش میکنم یه عذاب وجدانم هست که دارم اذیتش میکنم.م</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
آخر این دو تا هفته رفته بودم کارگاه روان درمانی اعتیاد. نصف بیشتر آدمایی که اونجا بودن کلی سال بود داشتن کار میکردن الانم اومده بودن فقط مدرکشو بگیرن. همش حوصلشون سر میرفت. وسط چایی خوردن غر میزدن که چیزی بهشون اضافه نمیشه تکراریه و خیلی وقتهام عملی نیست . من ولی هیچی نمیدونستم تو عمرم از نزدیک پایپ ندیده بودم، معتاد شیشه هم. فقط خودم یه فندک اتمی دارم که چهارشنبه سوریا ازش استفاده میکنم. همهی حرفا رو با ذوق میخوردم، خیلی وقتهام مث اون روزهایی که آسیب شناسی میخوندم غصه میخوردم. اوج تراژدی به نظرم اونجا بود که خیلی از آدما بار اول مصرف شیشه راش رو تجربه میکردن، ظاهرن یه چیزی شبیه ارگاسم ولی چند برابر بهتر که خیلی هم بیشتر طول میکشه، بعدش ته مصاحبهی خیلیهاشون درمیومد که هردفعه به این امید برگشتن کشیدن که دوباره به اون برسن ولی هیچ وقت نرسیدن کم کم هم مث بقیه اعتیادا مجبور شدن مصرف کنن که حال عادیشونو نگه دارن و داغون شدن. اون تجربه هم دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه چون همون زده مغزشونو .تخریب کرده و مغزه دیگه نمیتونه اون حجم لذت رو تجربه کنه</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-6179745120392449402011-10-29T00:13:00.000+03:302011-10-29T00:34:52.049+03:30<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit;">گولیه نشسته توی ظرف غذا. چیزی نمیخوره، حتا دست و صورتش رو هم نمیشوره. نشسته زل زده به جلوش. یکم اونور تر برفک دراز کشیده بغل دیوار. روزها گرد و چسبیده به هم میخوابن. میشن دوتا توپ یکی سفید و اونیکی قهوهای. اما الان هرکی سرش به خودش گرمه. کاری به کار اونیکی نداره. برفک دست و پاهاش رو باز کرده و چرت میزنه. گولیه هم هنوز زل زده به نمیدونم کجا. دیشب خونه شلوغ بود آوردمشون تو اتاق پیش خودم بچهها اذیتشون نکنن الانم اتاقم گرمترین جای خونهاست دلم نمیاد ببرمشون تو هال. همین یه ساعت پیش هم یه عنکبوت رو با پیف پاف رو زمین کشتم و حالا جرئت نمیکنم بذارمشون تو خونه بدوون. هر روز ولشون که میکنم دور تا دور خونه رو بو میکشن بوی ناآشنا یا جالب باشه لیس هم میزنن. زبونشون خشکه. دستمو لیس زدن که میگم. این روزا نمیتونم درست فکر کنم. زمان که الان بیشتر از همیشه بهش احتیاج دارم از دستم در میره. به تقویم که نگاه میکنم پر روزهای پررنگ شده است که نمیدونم باید باهاشون چیکار کنم. گیج میزنم که باید برای کدوم تاریخ بدوم و آخرش برای هرکدوم یه قدم میرم بعدش میشینم سر جام مثل گولیه زل میزنم به روبهروم. هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چیزی رو از تقویم پاک کنم. بگم نمیخوام برم یا نمیخوام کنکور بدم زندگی آسونتر میشه ولی با هیچکدومش نتونستم کنار بیام. با وضعیت الانم هم که هیچی. دارم دست و پای بیخود میزنم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span class="Apple-style-span" style="color: #eeeeee; font-family: inherit;">نوشتن خوبه حتا اگه نوشته خوب نباشه.</span><span class="Apple-style-span" style="font-family: 'B Nazanin';"><o:p></o:p></span></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-8205168509472111642011-07-18T01:47:00.002+04:302011-07-18T01:47:49.104+04:30<div style="text-align: right;">آخ</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-47719299772200100332011-01-07T00:03:00.000+03:302011-01-07T00:03:35.737+03:30<div style="text-align: right;">یه شال سفید روی سرش بود و یه کاپشن سفید لک شده تنش. شونزده سالش بود. لبخند میزد و تاکید داشت بیخیال باشه. میگفت به جرم رابطه آوردنش اینجا. تو راه چالوس بوده با دخترخالهش و دوس پسرش که گشت نگهشون داشته. میگفت به من گفته بود شوهرشه میگفت حکم حبس نداره فقط باید بیس ضربه شلاق بخوره. میگفت چیزی نیست تعزیریه. همهشو نمیزنن، محکم نمیزنن بعدش آزاد میشم. هشتاد روزه اینجام. دختر خالهم و پسره رو بردن اوین. چهل ضربه شلاق دارن اونا. با فیش آزاد شدن تا حکمشون اجرا شه. منم میشد برام فیش بذارن ولی گفتم نمیخواد هستم دیگه شلاقمو بخورم آزاد میشم.. </div><div style="text-align: right;"> بعد از پنجم مدرسه رو ول کردم. معدلم نوزده و هفتاد و پنج بود. درسم خوب بود ولی حوصلهشو نداشتم. اگه میشد مدرسه نرم فقط برم امتحان بدم میخوندم. مدرسهم هم بد نبودا غیر انتفاعی بود. امیرکبیر</div><div style="text-align: right;">.</div><div style="text-align: right;">میگفت از بابام نپرسین. خوب نیستم باهاش. گاهی میبینمش ولی نمیدونم هیچی ازش. میگفت با مامانم خیلی خوبم کلی میگیم میخندیم مامانمم عروسی کرده. هف هش سال پیش. من تا اینجا نیومده بودم نمیدونستم نا پدری یعنی چی. ما خیلی با هم خوب بودیم. اینجا بچهها . میگن ناپدریشون میزدتشون. از خونه بیرونش کرده</div><div style="text-align: right;">هیچکی تو خونمون معتاد نیس. ناپدریم حتی سیگارم نمیکشه. فقط گاهی میره قهوهخونه قلیون میکشه.</div><div style="text-align: right;">اینجا همهچی خوبه ازهمهچی بهتر کلاساشه. مراقبام خوبن اذیت نمیکنن. خودمونم خیلی دعوا نمیکنیم. مگه وقتایی که یکی تازه میاد حالش بده طول میکشه عادت کنه.<br />
از پسرا بدم میاد. خوب نیستن. به درد سر کار گذاشتن میخورن فقط. ولی دلم میخواست خودم پسر بودم. نه فقط به خاطر آزادیشون. کلاً.<br />
دوس پسر دارم. اسمش حسینه. سر کل کل باهم دوس شدیم. گاهی زنگ میزدم یه سلام چهطوری میگفتیم قطع میکرد.<br />
کسی نمیدونه من اینجام. مامانبزرگم میدونه. اون این لباسا رو برام آورده. مامانم اینا شهرستانن. اون یکی مامانبزرگم مریضه رفتن پیشش. اونام میدونن. یکی دو دفعه زنگ زدم. اونا رفته بودن شهرستان من مونده بودم خونهی خاله ناتنیم که دختر خالهم گفت میای بریم شمال؟ منم گفتم آره. دختر خالهم قبلا ازدواج کرده بود. جدا شده. به منم گفت این شوهرمه. صیغه کردیم قراره باهم عروسی کنیم. خالهم اینا میدونستن ولی مهم نبود براشون. یعنی مسئله نیس این چیزا براشون.<br />
قاضیم خوب بود. دید من کارهای نبودم فقط بیس تا شلاق نوشت.<br />
نمیدونم برک بیرون میخوام چیکار کنم. حوصله کلاس رفتن ندارم. اگه میشد فقط امتحان بدم شاید درس خوندم. نرفتم دنبالش تا حالا شاید شد<br />
<br />
<br />
هرچی بیشتر با این حرفها ور میرم بیشتر دروغهاش رو میشه برام و داره دیوونهم میکنه که هیچوقت نمیتونم بفهمم واقعا داستان زندگیش چی بوده. زندگیش بیش از حد خالیه. میخواد نشون بده که همه چیز خوبه در حالی که نیست. نمیدونم غروره یا چی. روز و ساعت ملاقات بود ولی از اون خانوادهآی که انقدر میگفت خوبن و باهاشون خیلی خوبه هیچ خبری نبود. لباساش رو مادربزرگش آورده بود نه مامانش. تو این هشتاد روز مامانش اینها نیومده بودن دیدنش. ظاهرا میشد با فیش بره بیرون ولی کسی براش فیش نذاشته بود، حالا هرچی که بخواد خودش رو بزنه به بیخیالی و بگه خودم گفتم نمیخواد. تنها کسی بود که میگفت اینجا خوبه و مراقبها خوبن و برخوردشون خوبه. بقیه همه میگفتن که بدن و تحقیر میکنن و فحش میدن و حتا گاهی میزنن.<br />
وقتی گفت باید شلاق بخوره من به زور خودم رو کنترل کردم که لرزی که گرفتم تو صورتم معلوم نشه ولی اون انگار از عادیترین چیزا داشت حرف میزد. اصرار داشت نشون بده همه چیز تحت کنترلشه. ولی نبود. نیست. هیچ چیز تحت کنترلش نیست. فقط شونزده سالشه<br />
دلم میخواد حدسهام اشتباه باشن ولی همش دارم فکر میکنم که اون مامانی که خیلی خوبه و اون ناپدری که خیلی دوسش داره و گل فروشی داره وجود خارجی ندارن. اگه کسی رو داشته باشه همون یه مامانبزرگه<br />
کاش میشد باز باهاش حرف زد. نگرانشم</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-60884438867866222342010-09-25T12:06:00.001+03:302010-09-25T12:08:02.949+03:30روزی که رفت از یاد روزی که داد بر باد<div style="text-align: right;"> پارک لاله. از حوض بزرگش به طرف بلوار. دست هم رو گرفتیم. شاید هم نه. قدمهای بلند برمیداریم. میخونیم. تو میخونی. <span class="Apple-style-span" style="color: white;">م</span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3641011299849221613.post-32969761165172940032010-08-31T01:49:00.002+04:302010-08-31T01:53:04.425+04:30 طرح <div style="text-align: right;">نمیدونم از بس همهچیز رو نصفه گذاشتم میترسم از شروع، یا از بس شروع نکردم ادامه دادن یادم رفته. چند وقتی هست که میدونم میخوام اینجا رو راه بندازم ولی نمیدونستم چی میخوام ازش. هنوز هم درست نمیدونم که اینجا قراره چی بنویسم ولی میدونم خالی گذاشتنش کمکی نمیکنه و کافیه. <span style="color: white;">م</span></div><div style="text-align: right;">خوشبینم بهش که کمکم شکل بگیره. تنها برنامهای که براش دارم اینه که حتما باید هفتهای دست کم یه پست داشته باشه. حالا از هرچی که بود فعلا مهم نیست.<span style="color: white;">م</span></div>Unknownnoreply@blogger.com0