یه شال سفید روی سرش بود و یه کاپشن سفید لک شده تنش. شونزده سالش بود. لبخند میزد و تاکید داشت بیخیال باشه. میگفت به جرم رابطه آوردنش اینجا. تو راه چالوس بوده با دخترخالهش و دوس پسرش که گشت نگهشون داشته. میگفت به من گفته بود شوهرشه میگفت حکم حبس نداره فقط باید بیس ضربه شلاق بخوره. میگفت چیزی نیست تعزیریه. همهشو نمیزنن، محکم نمیزنن بعدش آزاد میشم. هشتاد روزه اینجام. دختر خالهم و پسره رو بردن اوین. چهل ضربه شلاق دارن اونا. با فیش آزاد شدن تا حکمشون اجرا شه. منم میشد برام فیش بذارن ولی گفتم نمیخواد هستم دیگه شلاقمو بخورم آزاد میشم..
بعد از پنجم مدرسه رو ول کردم. معدلم نوزده و هفتاد و پنج بود. درسم خوب بود ولی حوصلهشو نداشتم. اگه میشد مدرسه نرم فقط برم امتحان بدم میخوندم. مدرسهم هم بد نبودا غیر انتفاعی بود. امیرکبیر
.
میگفت از بابام نپرسین. خوب نیستم باهاش. گاهی میبینمش ولی نمیدونم هیچی ازش. میگفت با مامانم خیلی خوبم کلی میگیم میخندیم مامانمم عروسی کرده. هف هش سال پیش. من تا اینجا نیومده بودم نمیدونستم نا پدری یعنی چی. ما خیلی با هم خوب بودیم. اینجا بچهها . میگن ناپدریشون میزدتشون. از خونه بیرونش کرده
هیچکی تو خونمون معتاد نیس. ناپدریم حتی سیگارم نمیکشه. فقط گاهی میره قهوهخونه قلیون میکشه.
اینجا همهچی خوبه ازهمهچی بهتر کلاساشه. مراقبام خوبن اذیت نمیکنن. خودمونم خیلی دعوا نمیکنیم. مگه وقتایی که یکی تازه میاد حالش بده طول میکشه عادت کنه.
از پسرا بدم میاد. خوب نیستن. به درد سر کار گذاشتن میخورن فقط. ولی دلم میخواست خودم پسر بودم. نه فقط به خاطر آزادیشون. کلاً.
دوس پسر دارم. اسمش حسینه. سر کل کل باهم دوس شدیم. گاهی زنگ میزدم یه سلام چهطوری میگفتیم قطع میکرد.
کسی نمیدونه من اینجام. مامانبزرگم میدونه. اون این لباسا رو برام آورده. مامانم اینا شهرستانن. اون یکی مامانبزرگم مریضه رفتن پیشش. اونام میدونن. یکی دو دفعه زنگ زدم. اونا رفته بودن شهرستان من مونده بودم خونهی خاله ناتنیم که دختر خالهم گفت میای بریم شمال؟ منم گفتم آره. دختر خالهم قبلا ازدواج کرده بود. جدا شده. به منم گفت این شوهرمه. صیغه کردیم قراره باهم عروسی کنیم. خالهم اینا میدونستن ولی مهم نبود براشون. یعنی مسئله نیس این چیزا براشون.
قاضیم خوب بود. دید من کارهای نبودم فقط بیس تا شلاق نوشت.
نمیدونم برک بیرون میخوام چیکار کنم. حوصله کلاس رفتن ندارم. اگه میشد فقط امتحان بدم شاید درس خوندم. نرفتم دنبالش تا حالا شاید شد
هرچی بیشتر با این حرفها ور میرم بیشتر دروغهاش رو میشه برام و داره دیوونهم میکنه که هیچوقت نمیتونم بفهمم واقعا داستان زندگیش چی بوده. زندگیش بیش از حد خالیه. میخواد نشون بده که همه چیز خوبه در حالی که نیست. نمیدونم غروره یا چی. روز و ساعت ملاقات بود ولی از اون خانوادهآی که انقدر میگفت خوبن و باهاشون خیلی خوبه هیچ خبری نبود. لباساش رو مادربزرگش آورده بود نه مامانش. تو این هشتاد روز مامانش اینها نیومده بودن دیدنش. ظاهرا میشد با فیش بره بیرون ولی کسی براش فیش نذاشته بود، حالا هرچی که بخواد خودش رو بزنه به بیخیالی و بگه خودم گفتم نمیخواد. تنها کسی بود که میگفت اینجا خوبه و مراقبها خوبن و برخوردشون خوبه. بقیه همه میگفتن که بدن و تحقیر میکنن و فحش میدن و حتا گاهی میزنن.
وقتی گفت باید شلاق بخوره من به زور خودم رو کنترل کردم که لرزی که گرفتم تو صورتم معلوم نشه ولی اون انگار از عادیترین چیزا داشت حرف میزد. اصرار داشت نشون بده همه چیز تحت کنترلشه. ولی نبود. نیست. هیچ چیز تحت کنترلش نیست. فقط شونزده سالشه
دلم میخواد حدسهام اشتباه باشن ولی همش دارم فکر میکنم که اون مامانی که خیلی خوبه و اون ناپدری که خیلی دوسش داره و گل فروشی داره وجود خارجی ندارن. اگه کسی رو داشته باشه همون یه مامانبزرگه
کاش میشد باز باهاش حرف زد. نگرانشم
از پسرا بدم میاد. خوب نیستن. به درد سر کار گذاشتن میخورن فقط. ولی دلم میخواست خودم پسر بودم. نه فقط به خاطر آزادیشون. کلاً.
دوس پسر دارم. اسمش حسینه. سر کل کل باهم دوس شدیم. گاهی زنگ میزدم یه سلام چهطوری میگفتیم قطع میکرد.
کسی نمیدونه من اینجام. مامانبزرگم میدونه. اون این لباسا رو برام آورده. مامانم اینا شهرستانن. اون یکی مامانبزرگم مریضه رفتن پیشش. اونام میدونن. یکی دو دفعه زنگ زدم. اونا رفته بودن شهرستان من مونده بودم خونهی خاله ناتنیم که دختر خالهم گفت میای بریم شمال؟ منم گفتم آره. دختر خالهم قبلا ازدواج کرده بود. جدا شده. به منم گفت این شوهرمه. صیغه کردیم قراره باهم عروسی کنیم. خالهم اینا میدونستن ولی مهم نبود براشون. یعنی مسئله نیس این چیزا براشون.
قاضیم خوب بود. دید من کارهای نبودم فقط بیس تا شلاق نوشت.
نمیدونم برک بیرون میخوام چیکار کنم. حوصله کلاس رفتن ندارم. اگه میشد فقط امتحان بدم شاید درس خوندم. نرفتم دنبالش تا حالا شاید شد
هرچی بیشتر با این حرفها ور میرم بیشتر دروغهاش رو میشه برام و داره دیوونهم میکنه که هیچوقت نمیتونم بفهمم واقعا داستان زندگیش چی بوده. زندگیش بیش از حد خالیه. میخواد نشون بده که همه چیز خوبه در حالی که نیست. نمیدونم غروره یا چی. روز و ساعت ملاقات بود ولی از اون خانوادهآی که انقدر میگفت خوبن و باهاشون خیلی خوبه هیچ خبری نبود. لباساش رو مادربزرگش آورده بود نه مامانش. تو این هشتاد روز مامانش اینها نیومده بودن دیدنش. ظاهرا میشد با فیش بره بیرون ولی کسی براش فیش نذاشته بود، حالا هرچی که بخواد خودش رو بزنه به بیخیالی و بگه خودم گفتم نمیخواد. تنها کسی بود که میگفت اینجا خوبه و مراقبها خوبن و برخوردشون خوبه. بقیه همه میگفتن که بدن و تحقیر میکنن و فحش میدن و حتا گاهی میزنن.
وقتی گفت باید شلاق بخوره من به زور خودم رو کنترل کردم که لرزی که گرفتم تو صورتم معلوم نشه ولی اون انگار از عادیترین چیزا داشت حرف میزد. اصرار داشت نشون بده همه چیز تحت کنترلشه. ولی نبود. نیست. هیچ چیز تحت کنترلش نیست. فقط شونزده سالشه
دلم میخواد حدسهام اشتباه باشن ولی همش دارم فکر میکنم که اون مامانی که خیلی خوبه و اون ناپدری که خیلی دوسش داره و گل فروشی داره وجود خارجی ندارن. اگه کسی رو داشته باشه همون یه مامانبزرگه
کاش میشد باز باهاش حرف زد. نگرانشم