۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

دوباره بر لبام جون اومد و رفت

1. آرسام
  پسرک کلاس من نبود هیچ وقت. همون سن‌ها بود ولی چون نزدیک تغییر کلاس‌ها اومده بود یه راست رفته بود کلاس بزرگ‌ترها. وقتی اومد هنوز از شیر نگرفته‌بودنش حتی. نمی‌دونم چی پیش‌اومده بود ولی بی‌برنامه مجبور شده بودن بیارنش مهد. روزای اول زیاد گریه می کرد. تقریبن همه‌ی بچه‌ها روزای اولشون گریه می‌کردن. دلت کباب می‌شد ولی هیچ‌کاری نمی‌تونستی براشون بکنی. جز مامانشون هیچی دیگه نمی‌]خواستن نه اسباب بازی اثر داشت نه تاب سرسره‌ی توی هال نه بغل کردن و ناز کشیدن. ولی تموم می‌شد. مال هرکدومشون یه دوره‌ای داشت. یکی ده دقیقه‌ای آروم می‌شد یکی تا یه هفته هر روز گریه می‌کرد. ولی بالاخره تموم می‌شد. یادم نیست بچه‌های خودم کجا بودن اون موقع ولی روز اولی که پسرک اومد دادنش بغل من که آرومش کنم. سبک بود. یه نفس گریه می‌کرد و در رو نشون می‌داد و می‌گفت بابای(بای بای) هر چند وقت یه بار هم یادش می‌افتاد و با یه لحنی می‌گفت ماما می‌می که حس می کردی ظالم‌ترین آدم روی زمینی که نمی‌بریش پیش مامانش. چهل و پنج دقیقه بغلم گریه کرد. منم اندازه‌ی خودش احساس عجز می‌کردم. مامانش پایین نشسته بود و هر چند وقت یه بار آیفون می‌زدن که ببینن چطوره. بعد چهل و پنج دقیقه یکی از مربی‌ها که رفته بود پایین یه تیکه نون‌بربری آورد گفت مامانش داده. نون بربری رو گرفت یه ذره نگاش کرد گازش زد. دیدم آروم شده بردمش تو کلاسم که خالی بود. نشوندمش رو اسب پلاستیکی. له بودم. دستامو حس نمی‌کردم و حالم از خودم بهم خورده بود. باورم نمی‌شد آروم شده. تا دو سه روز بعد هنوز حالم بد بود.

پ.ن: این پست رو پاک کرده بودم. می‌خواستم یه وقت دیگه بذارمش یه وقتی که یه سری حرف‌های دیگه رو زده باشم. ولی چون یادم رفته بود درست پاکش کنم که توی ریدر هم پاک شه برش گردوندم. جاش اینجا نیست الان.