۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

زمان از دستم سر می‌خوره. هر شب با این فکر می‌خوابم که امروز هم هیچ فرقی با دیروزش نداشت. کارهامو پیش نبردم. به این فکر می‌کنم که کاری که باید چند ماه پیش تموم می‌کردم رو هنوز حتا به جای خوبی هم نرسوندم و وحشت می‌کنم.
نه این که اگه کار نداشته باشم یا این کاره تموم شه چیزی درست می‌شه. می‌دونم نمی‌شه. فقط یه بار از رو دوشم کم می‌شه. ولی اینم هیچ کمکی نمی‌کنه که دنیا جای بهتری باشه.
روزی دو سه وعده گریه می‌کنم. بسته به روزش یکی دو بار برای درگیریای شخصی یکی دو بار هم به خاطر متنی که می‌خونم یا ویدیویی که می‌بینم. روز به روز بیشتر تو خودم فرو می‌رم بدون این که حتا انرژی چنگ زدن به چیزی داشته باشم.
بچه که بودم کنار ترس‌های معمولی یه سری ترس داشتم که مشخصه‌شون این بود که از دست هیچ کس کاری براشون بر نمیومد. دقیق یادمه که یه شب - می‌دونم قبل از پنج سالگی ولی بیشتر نمی‌دونم- وسط مامان بابام دراز کشیده بودم. اونا خواب بودن. نمی‌دونم من خواب دیده بودم بیدار شده بودم یا از اول خوابم نبرده بود. می‌ترسیدم گرگ بهمون حمله کنه و بکشدمون. گرگی که تو ذهنم بود واقعی نبود حتا شکل آدم‌هایی بود که توی تئاترهای بچه‌ها لباس گرگ می‌پوشن و روی دوتا پاشون مث آدم راه می‌رن. می‌تونستم مامانم اینا رو بیدار کنم. ولی نکردم. برای این که به نظرم هیچ فایده‌ای نداشت. اگه گرگه میومد از دست هیچ کس کاری بر نمیومد. هیچکی نمی‌تونست نجاتم بده. انقد ترسیدم تا خوابم برد.
این اولین ترس عمیق از این جنسه که یادم میاد. تو همون سنا که بودم باباجونم مرد. از سرطان مرد ولی نمی دونم چرا تو ذهن من با توپ جنگی همراه شده بود فکر مردنش. خواب‌هایی می‌دیدم که ترکیب باباجونم بود با توپ. تصورم از توپ هم یه چیزهایی بود اندازه‌ی توپ بادی، گرد و براق، سفید یا سیاه یا خاکستری که آدم میکشت. حتا تصوری از این که چه جوری آدم می‌کشه هم نداشتم. ولی وحشت این خواب‌ها هم از همون جنس بود. بعد از اون‌ها می‌ترسیدم توپ از کانال کولر بیاد و بکشدمون.
یه چیز دیگه زیر و رو شدن زمین بود. مامان بزرگ مامانم یه خاطره‌ای تعریف می‌کرد که یکی مامان بزرگم سه جهار سالمو برده بوده حموم. باباش می‌ره دنبالشون دم حموم و زودتر از چیزی که قرار بوده صداشون می‌کنه و میاردشون. و تا اینا میان بیرون زمین حموم زیر و رو می‌شه. هفت هشت ساله بودم. بعد از ظهرها می‌رفتم تو کمد رختخواب‌ها در رو می‌بستم واسه خودم بازی می‌کردم ولی همیشه یه ترسی باهام بود که زمین کمد زیر و رو می‌شه و بقیه‌ی خونه سالم می‌مونه و من اون زیر گیر می‌کنم. تصورم این بود که ممکنه درسته زیر و رو بشه و من اون زیر سالم بمونم و شاید بتونن نجاتم بدن. یه فیلمی هم بود اون موقع‌ها زیاد نشونش می‌داد که بعد یه زلزله‌ای یه پیر مرده بالای یه خرابه یا چاهی واستاده بود می‌گفت صدا میاد از زیر زمین بقیه همه مسخره‌ش می‌کردن آخر فیلم می‌فهمیدن که آره واقعن یکی اون زیره و نجاتش می‌دادن.
منحرف شدم از حرفم. یه ویژگی دیگه‌ی این ترس‌ها احمقانه بودنشون بود. تصورهای غلط و فاصله‌شون با واقعیت‌های بزرگترها باعث می‌شد حتا اگه ازشون حرف زده باشم هم یه سعی کوچیک کرده باشن که دلداریم بدن که همچین اتفاقایی نمی‌افته ولی چون نمی‌تونستن بزرگیش واسه من رو درک کنن هیچ وقت کسی نخواست کمک بیشتری کنه. البته با این اطمینانی که ما از ناتوانی همه چیز و همه کس در مقابل این اتفاق‌‌ها داشتم بعید می‌دونم حتی اگه کسی توجه بیشتری هم می‌کرد چیزی واسه من حل می شد.
بزرگتر که شدم احمقانگی شون کمتر شد. چیزهایی واقعی‌تری رو در بر گرفت. زلزله، بمب (این یکی همچنان یه ورژن احمقانه هم داشت، کنار تخت مامانم اینا جعبه‌ی رادیو ضبطمون بود که من مدت‌ها هر شب نگران بودم که توش بمبه و می‌ترکه). وقتی آمریکا به عراق حمله کرد دوباره جنگ و بمب از ترس‌های اساسیم بودن، شب‌ها که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم همیشه ته ذهنم این بود که ممکنه به ما هم حمله بشه و هر لحظه یه بمب یا موشک می‌تونه بخوره به خونمون.
من دیگه از ترس‌هام حرف نمی‌زدم. حالا دیگه واقعن اگه زلزله‌ی شدید میومد یا موشک قرار بود بخوره روی خونمون کی می‌تونست کاری بکنه؟ این چیزا هنوزم ممکنه ولی من یه روز از هر کدومشون گذشتم. شاید حواسم پرت شد شایدم انرژیم تموم شد.
هنوزم می‌ترسم. ترس‌هایی که از دست هیچ کس کاری براش بر نمیاد. بزرگترین و پررنگ‌ترینش مرگه که گاهی میاد یقه‌مو می‌گیره و فلجم می‌کنه. متاسفانه هیچ اعتقادی به هیچ جور زندگی بعد از مرگ ندارم که بخواد آرومم کنه. به نظرم نیستی مطلقه. خود نیستی هیچ چیز نیست، تو وجود نداری که بترسی یا اذیت شی یا درد بکشی. ولی تصور این که یه روز نباشی ترسناکه. این که آگاهیت دیگه وجود نداره و یه دنیایی هم هست که با وجود نیستی تو داره ادامه پیدا می‌کنه ترسناکه. ترسناک واژه‌ی خوبی نیست. حسش ترس نیست. یه حسیه که شبیه هیچ چیز دیگه‌ای نیست.
 این حسی که به مرگ دارم دنیا رو خیلی جای وحشتناک‌تری می‌کنه. هر روز دارم با آمار کشته‌ها مواجه می‌شم. تعداد معنیشو از دست داده. فلان قدر آدم تو غزه مردن. چهارتا بچه لب ساحل مردن. فلان قدر آدم توی هواپیما منفجر شدن. به فلان قدر آدم شلیک شده. فلان قدر آدم سنگسار شدن. فلان قدر آدم فلان. من به تک تکشون فکر می‌کنم. عدد مهم نیست. هر کدومشون یه آدمی بودن که به دلایل مسخره همین فرصت محدود بودن هم ازشون گرفته شده. همین فرصت محدود هم براشون به زجر گذشته. به ترس‌ها و دردهایی خیلی عمیق‌تر و واقعی از چیزی که من تو زندگی راحتم که در واقع توش یه جنگ هم ندیدم تجربه کردم یا حتا می‌تونم تصور کنم.
از دست هیچ کس کاری بر نمیاد. از من، از مامان بابام، دوست پسرم یا هر آدم دیگه‌ای هیچ کاری بر نمیاد.

می‌شه برای کم شدنش، برای کمتر ادامه پیدا کردن و کمتر تکرار شدنش سعی کرد ولی این ربطی به حرف من نداره.