۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

دوپونت یکی از یازده تا همستریه که خرداد  گوشه‌ی اتاقم به دنیا  اومدن. مریض شده. پاهاش درست کار نمی‌کنن اشتهاتش کم شده و   سخت حرکت می‌کنه. آوردمش تو اتاق، حواسم بهش هست  هروقت از کنارش رد می‌شم بیدارش می‌کنم یه ذره غذا می‌ذارم دهنش. نگرانم که خوب نشه ولی هیچ کاری هم از دستم برنیاد. اصلن مشکلم همینه. نمی‌دونم غذا بخوره بهتره یا بخوابه. نمی‌دونم چی باعث می‌شه دردش بگیره چی آرومش می‌کنه واسه همین هیچ کاری رو مطمئن نمی‌کنم کنار هرکاری که براش می‌کنم یه عذاب وجدانم هست که دارم اذیتش می‌کنم.م

آخر این دو تا هفته رفته بودم کارگاه روان درمانی اعتیاد. نصف بیشتر آدمایی که اونجا بودن کلی سال بود داشتن کار می‌کردن الانم اومده بودن فقط مدرکشو بگیرن. همش حوصلشون سر می‌رفت. وسط چایی خوردن غر می‌زدن که چیزی بهشون اضافه نمی‌شه تکراریه و خیلی وقت‌هام عملی نیست . من ولی هیچی نمی‌دونستم تو عمرم از نزدیک پایپ ندیده بودم، معتاد شیشه هم. فقط خودم یه فندک اتمی دارم که چهارشنبه سوریا ازش استفاده می‌کنم. همه‌ی حرفا رو با ذوق می‌خوردم، خیلی وقت‌هام مث اون روزهایی که آسیب شناسی می‌خوندم غصه می‌خوردم. اوج تراژدی به نظرم اونجا بود که خیلی از آدما بار اول مصرف شیشه راش رو تجربه می‌کردن، ظاهرن یه چیزی شبیه ارگاسم ولی چند برابر بهتر که خیلی هم بیشتر طول می‌کشه، بعدش ته مصاحبه‌ی خیلی‌هاشون  درمیومد که  هردفعه به این امید برگشتن کشیدن که دوباره به اون برسن ولی هیچ وقت نرسیدن کم کم هم مث بقیه اعتیادا مجبور  شدن مصرف کنن که حال عادیشونو نگه دارن و داغون شدن. اون تجربه هم دیگه  هیچ وقت تکرار نمی‌شه چون همون زده مغزشونو .تخریب کرده و مغزه دیگه نمی‌تونه اون حجم لذت رو تجربه کنه