گولیه نشسته توی ظرف غذا. چیزی نمیخوره، حتا دست و صورتش رو هم نمیشوره. نشسته زل زده به جلوش. یکم اونور تر برفک دراز کشیده بغل دیوار. روزها گرد و چسبیده به هم میخوابن. میشن دوتا توپ یکی سفید و اونیکی قهوهای. اما الان هرکی سرش به خودش گرمه. کاری به کار اونیکی نداره. برفک دست و پاهاش رو باز کرده و چرت میزنه. گولیه هم هنوز زل زده به نمیدونم کجا. دیشب خونه شلوغ بود آوردمشون تو اتاق پیش خودم بچهها اذیتشون نکنن الانم اتاقم گرمترین جای خونهاست دلم نمیاد ببرمشون تو هال. همین یه ساعت پیش هم یه عنکبوت رو با پیف پاف رو زمین کشتم و حالا جرئت نمیکنم بذارمشون تو خونه بدوون. هر روز ولشون که میکنم دور تا دور خونه رو بو میکشن بوی ناآشنا یا جالب باشه لیس هم میزنن. زبونشون خشکه. دستمو لیس زدن که میگم. این روزا نمیتونم درست فکر کنم. زمان که الان بیشتر از همیشه بهش احتیاج دارم از دستم در میره. به تقویم که نگاه میکنم پر روزهای پررنگ شده است که نمیدونم باید باهاشون چیکار کنم. گیج میزنم که باید برای کدوم تاریخ بدوم و آخرش برای هرکدوم یه قدم میرم بعدش میشینم سر جام مثل گولیه زل میزنم به روبهروم. هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چیزی رو از تقویم پاک کنم. بگم نمیخوام برم یا نمیخوام کنکور بدم زندگی آسونتر میشه ولی با هیچکدومش نتونستم کنار بیام. با وضعیت الانم هم که هیچی. دارم دست و پای بیخود میزنم.
نوشتن خوبه حتا اگه نوشته خوب نباشه.