۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

یک

ساعت گذاشته بودم نه بیدار شم ولی حتی صداش رو هم نشنیدم. اشکال از ساعته هم هست، اصرار نمی‌کنه. یکی دو بار صدای جیر جیرک درمیاره اگه بیدار نشدی بی‌خیالت می‌شه گرچه قبل‌تر ها من با همین جیرجیرک هم بیدار می‌شدم ولی الان هیچ ساعتی نمی‌تونه بیدارم کنه حتی اگه صداش روهم بشنوم
از دور که نگاهم کنی دارم تو یه تابستون طولانی زندگی می‌کنم. با وقتی که تمامش آزاده. از دور باید الان بیشترین کنترل رو روی 
زندگیم داشته باشم و بیشترین استفاده رو از وقتم بکنم. لازم نیست بگم که دارم برعکس این رو زندگی‌ می‌کنم
گاهی وقت‌ها به شکل رقت‌آوری دارم برای خودم دل می‌سوزونم ولی یه و وقت‌هایی هم مثل الان انگار کشیدم بیرون و دارم از دور نگاه می‌کنم. هیچ حسی ندارم. دارم زندگی یه غریبه رو نگا می‌کنم که همه‌ی وقتش خالیه و داره ازش استفاده نمی‌کنه و نمی‌تونم درکش کنم. اگه کسی کنارم بود الان ازش می‌پرسیدم چشه این؟

هیچ نظری موجود نیست: