این روزا بیشتر از همیشه خودم رو دوست ندارم. وقتی کنار بقیهی آدمها قرار میگیرم بیشتر. همهی حرکتها و حرفهام مسخره به نظر میان. دلم میخواد نباشم، یه چند وقتی یه قسمتی از زندگیم رو تعطیل کنم ولی نمیشه، یعنی چیزی نیست که بخوام تعطیلش کنم. کمترین ارتباط ممکن رو با آدمها دارم همین الان. ارتباط که میگم هم بیشتر اینجوریه که میخونمشون و به یه توهمی از ارتباط میرسم. حتا اگه بشه اسم این رو ارتباط هم گذاشت یه طرفه است من تولیدی ندارم که فکر کنم کس دیگهای میخونه. اگه داشتم هم احتمالن فکر میکردم کسی نمیبینه، نمیخونه. حس نامرئی بودن رو خیلی وقته دارم میدونم واقعی نیست ولی مونده باهام.
نرسیدم به جایی که میخواستم. میخواستم این چند خط رو هم پاک کنم و صفحه رو ببندم. نمیکنم. باشه واسه خودم. شاید یه وقتی دیدمش و یادم افتاد که بنویسم. همینها رو هم که مینوشتم هرچقدر بد وچسناله باعث شد ببینم چرا انقدر بیطاقتم جلوی این که ازم ناراحت باشه، ناراضی باشه. خودم اندازهی همهی آدمهایی که میشناسم ناراضیم. بذار باشه.
نرسیدم به جایی که میخواستم. میخواستم این چند خط رو هم پاک کنم و صفحه رو ببندم. نمیکنم. باشه واسه خودم. شاید یه وقتی دیدمش و یادم افتاد که بنویسم. همینها رو هم که مینوشتم هرچقدر بد وچسناله باعث شد ببینم چرا انقدر بیطاقتم جلوی این که ازم ناراحت باشه، ناراضی باشه. خودم اندازهی همهی آدمهایی که میشناسم ناراضیم. بذار باشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر